صبح زود که بیدار شدم پدر و مادر در آشپزخانه مشغول صبحانه خوردن بودند و من با انرژی و صبح بخیر گویان به سمتشون رفتم و گفتم:
امروز یه روز عالیه برای خواستگاری...
اینقدر تعجب کرده بودند از این جمله که بدون هیچ عکس العملی همین جور منو نگاه می کردند برای مدتی...
از اونجایی که تقریبا حدود یک سالی هست که از خانواده اصرار و تهدید و فشار که وقت مزدوج شدن اینجانب رسیده است و از من انکار و تکذیب و فرار که هنوز نی نی هستم و آمادگی ازدواج ندارم، این جمله من را بعد از تعجب و حیرت نادیده گرفته و به صبحانه خوردن خود ادامه دادند!
و این گونه بود که در این لحظه به جای کت و شلوار دامادی با شلوار ورزشی در حال پست گذشتن هستم :)
امروز یه روز عالیه برای خواستگاری...
اینقدر تعجب کرده بودند از این جمله که بدون هیچ عکس العملی همین جور منو نگاه می کردند برای مدتی...
از اونجایی که تقریبا حدود یک سالی هست که از خانواده اصرار و تهدید و فشار که وقت مزدوج شدن اینجانب رسیده است و از من انکار و تکذیب و فرار که هنوز نی نی هستم و آمادگی ازدواج ندارم، این جمله من را بعد از تعجب و حیرت نادیده گرفته و به صبحانه خوردن خود ادامه دادند!
و این گونه بود که در این لحظه به جای کت و شلوار دامادی با شلوار ورزشی در حال پست گذشتن هستم :)
۱۲ نظر
۱۶ دی ۹۵ ، ۱۹:۱۴