از همان روز بود که آقای سین تصمیم به مهربانی با حیوانات و پرهیز از آزارشان را گرفت :)
یک لحظه چشمم چهره ی آشنایی را دید، دقیق تر شدم! حدس هایی توی ذهنم می آمد. بله انگار همان پسر اهوازی کارشناسی ارشد زبان بود که چند سال پیش در شیراز چند باری را مهمان خوابگاه ما بود. خدای من اسمش را فراموش کرده بودم.
متوجه نگاه کنجکاو من شد و حالا او هم به من زل زده بود. تلفنم را از جیب در آوردم به امید اینکه در مخاطبین تلفنم اثری از اسم او پیدا کنم. این فکر به ذهنم رسید که اگر اسمش را پیدا کنم می توانم شماره اش را بگیرم و مطمئن شوم اشتباه نگرفته ام. یک چشمم به پسر و چشم دیگرم به صفحه ی گوشی بود. چند بار مخاطبین را بالا و پایین کردم ولی مگر می شد میان این همه اسم و شماره، اسمی را پیدا کنم که خودم هم نمیدانستم چه اسمی است؟! زمان به سرعت میگذشت، چند تا اسم را که حدس میزدم جست و جو کردم و هر بار نتیجه ای نمیگرفتم. در سمت مخالف ایستگاه ایستاده بود و هیچ راهی هم برای صدا زدن او نبود و حتی اگر این سمت هم بود میخواستم چطور او را صدا بزنم؟ در همین فکرها بودم که قطار از راه رسید و بعد از چند دقیقه دیگر از پسر اهوازی خبری نبود و من هنوز هم مطمئن نیستم که شخص مورد نظر من بود یا نه...
دوس دارم یه کفتر عاشقی پیدا بشه با هم پر بزنیم بریم تا بین الحرمین در حضور خانواده و چندتا از دوستان یه خطبه عقدی و بعدم خونمون مهمونی بدون گناهی و بعدم شروع زندگی...
+ به ایده آل ها و اعتقادات دیگران احترام بگذاریم
+ از اتاق فرمان اشاره میکنن که آرزو بر جوانان عیب نیست :)
صدای حی علی فلاح تمام خیابان را در بر گرفته است و قطره های درشت باران توی صورتم، که از سرما تقریبا بی حس شده است، می خورد اما بی توجه به سرما به راه خود ادامه میدهم و آرام دانه های تسبیح را میان انگشتانم جا به جا میکنم خیابان به گونه ای خلوت در نظرم می آید که انگار در شهری متروکه قدم برمیدارم و با اینکه تازه آفتاب غروب کرده سیاهی ابر ها همه نور را بلعیده و صحنه ای بس خوفناک رقم خورده و در این میان تنها چیزی که ذهن من را مشغول کرده است تو هستی!
اینکه تمام لحظاتم را با یاد تو سپری میکنم چیز تازه ای نیست اما این بار تمام دغدغه ها و افکارم را اینقدر به حاشیه رانده ام که دیگر به جز فکر تو چیزی در من وجود ندارد و چقدر اینجا پر شده است از نبودنت...
چندی پیش در وب قبلی خود مطلبی درباره مضرات
و بدی های تلفن همراه نوشتم و بسی خرسند از خراب شدن تلفن همراهم تصمیم گرفتم که
گوشی جدید نخریده و بدون آن زندگی متفاوتی را تجربه کنم. (به این دلیل که وقت
بسیار زیادی از من می گرفت و تقریبا تاثیرات بسیار بدی روی کار و زندگی ام گذاشته
بود)
روز های نخست از داشتن وقت اضافه ای که به سبب فقدان تلفن همراه در طول روز داشتم
بسیار خرسند بودم و از آن به بهترین شکل (مطالعه، ورزش، خدمت به حضرت مادر و. . . )
استفاده می کردم، تا اینکه برای هماهنگ کردن مقدمات سفر خارج از کشور (عراقم خارج
از کشور حساب می شود) با دوستان و استاد مجبور به استفاده از یک عدد تلفن همراه
کوچکِ بی دردسر که تنها برقراری تماس و پیامک و استفاده از چراغ قوه ( چراغ قوه
خیلی مهمه) با آن ممکن بود، شدم.
با اینکه تلفن همراه به زندگی اینجانب بازگشته بود اما تاثیر چندانی روی کارهای
روزمره نداشت و کماکان از زندگی لذت برده و کلی وقت اضافه نیز برای کارهای مفید
داشتم تا اینکه جناب پدر یک عدد تلفن همراه برای بنده خریداری نمودند و در عرض
کمتر از یک هفته همه چیز از نو شروع شد...