آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم
یار در خانه و ما گرد جهان می گردیم
آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم
یار در خانه و ما گرد جهان می گردیم
کم کمک دارد گرد پیری روی زندگیمان مینشیند و ای دل غافل! که روزهای پر از انرژی و شور و نشاط و شادی و با ارزش زندگی یعنی همان جوانی دارد به آخر هایش نزدیک می شود و آقای سین قصه ی ما در خواب زمستانی فرو رفته است. این وسط عروسی های رگباری هم سن و سالان (بعضا کوچکتران) دوست و آشنا و فامیل هم بهانه ای شده است که از صبحگاهان تا پاسی از شب هر موقع در تیررس پدر و مادرِ جانان قرار میگرم با انواع و اقسام گزینه های روی میز و زیر میز و دمپایی و هر آنچه که با خود اندیشه کنند میتواند کارساز افتد حقیر را تهدید و ارعاب کنند که ما خواهان عروسی و جشن و نوه و ... هستیم و هرچه تلاش میکنم آنها را متقاعد سازم که شما فرزندان ذکور دیگری هم دارید که از قضا خواهان و مایل به ازدواج هم هستند اما مگر دست از سر در آستانه ی کچل شدن ما بر میدارند!
از حق نگذریم خواسته غیر معقولی هم ندارند و قصور تا حدودی از حقیر است که سال ها چون کبک سر در برف داشته ام...
به هر حال چند مدتی بود که در افکار خویش فرو رفته تا راه حل و علاجی برای وضع موجود بجوییم و این شد که از خواندن وب نوشته های دوستان محروم بودیم و از همین جا پوزش می طلبیم.
بی شک یکی از بهترین لذت های زندگی می تواند سحرخیزی و ورزش و دوی صبح گاهی باشد، لذتی که بهای تقریبا گرانی هم دارد و آن دل کندن از خواب شیرین صبحگاهی است.
چهره اش حدود هفتاد و خرده ای سال تحمل این دنیا را نشان میداد، با اینکه انگار زانوی راستش می لنگید اما سرحال و فرز راه میرفت و هنوز زمین گیر روزگار نشده بود. نزدیک شدم و سلام کردم، دستم را محکم فشار داد و به گرمی سلامم را پاسخ داد. لبخند واقعی اش گره های ابرو و چهره عبوس و کاملا جدی اش را در هم شکست و انرژی مثبت خیلی زیادی به من منتقل کرد...
توی خیابان نزدیک به خانه مان بودیم، تعارفش کردم تشکر کرد و گفت کاری دارد که باید به آن برسد هنوز چند دقیقه ای از رسیدن من به خانه نگذشته بود که صدای در آمد و با باز کردن در پیر مرد دوست داشتنی وارد خانه ما شد. گفت کارش به بعد از ظهر موکول شده و تصمیم گرفته است اینجا بی آید.
همه از آمدنش خوشحال شدیم و از شوخی هایش خوشحال تر...